Medium Shot

To Passing Through

خب. دوباره رسیدیم به دمایی که آب در آن یخ می‌زند. شما چطور؟ از آنجا این را می‌دانم که هرصبح قبل حاضر شدن دما را چک می‌کنم تا ببینم این یکی سبزه را بپوشم یا آن یکی سبزه. در هر صورت هم این یکی را می‌پوشم.
اما یک بار رودست خوردم. یک لا قبا زدم بیرون و دیدم یکی چیزی انگار درست نیست. چرا؟ چون ای بابا! فیلز لایک منفی ۵ درجه که. و اگر اتوبوس شوالیه ناگهان از سر پیچ ظاهر نمی‌شد، مثل جک نیکلسونِ آخرهای درخشش می‌شدم. شش بار هم بین درخت‌ها هاسکی کرمیه که چشمانش سگ عجیبی دارند دنبالم می‌کرد، شش بار هم قهو‌ه‌ای بی‌صاحابه که هرروز دمش را روغن آرگان و ویتامین C می‌زند.
روش مقابله‌ی من با سگ‌های سر صبح و دم غروب روش مریضی‌ست. تقریبا خیلی مریض. اما همیشه جواب می‌دهد. درست برعکس روش مقابله‌ی من با مسیرهای غم‌انگیز، که روش منطقی‌ای‌ست. اما تقریبا هیچ‌وقت جواب نمی‌دهد.
چون احتمالا پیچ و واپیچ و پیچک‌ها، حصارها، چمن‌ها
 و گل‌ها، بندهای لباس‌ها، سایه‌ها و رنگ‌های این مسیر را دوست داشتم. درست تا قبل از آن شبی که هرچه دستم بود پوشیدم و مثل تاول زدم بیرون. دویدم توی تاریکی‌ درخت‌ها. اسمت را زیر لب صدا زدم و آرزو کردم خواب باشم‌ یا دروغ باشد. اما به روی همچنان معصومت رسیدم‌‌‌‌ به سینه‌ی دیوار. به شال سرخابی، روی موهای لَخت مشکی.

به نقطه‌ای که هروقت همراهم نبودی با دلگرمی نگاهش می‌کردم و با خودم می‌گفتم ”خانه‌ی دوست“.
وقتی نبودی همین‌قدر ساده بود. وقتی بودی آب و تابش زیاد می‌شد. مثل شهریار و ثریا هی من تا اینجا می‌آمدم که تو تنها برنگشته باشی، و باز تو با من برمی‌گشتی که تا دم مقصد بدرقه‌ام کرده باشی... .
وقتی بودی همین‌قدر ساده بود؛ آدم بهتری بودم بدون اینکه تلاش کنم. و حالا که نیستی، تا شعاع ۲۸۵ کیلومتری، کسی نیست که به آدم بهتری تبدیلم کند. چراغی پشت آن در، خاموش شده. و آغوش و لبخند و ذوقی از پشت آن دیوار شیشه‌ای به خستگی‌های روزم باز نیست. هرجا می‌روم از انبار نیشترها سردرمی‌آورم و بدون اینکه خیال خاطره بودنت آسان شود، تصورت در موقعیت‌ها سخت‌تر می‌شود. مثلا اگر این سفیده به‌ جای پاچه‌ی من از روبه‌روی تو سردرمی‌آورد چکار می‌کردی؟
رفتم بالا. به بچه‌ها گفتم اگر هنوز از ناهار چیز به دردبخوری داریم بدهیم به این سگ تبعیدی. برگشتم پایین‌ و دنبالش گشتم: ”سگه؟... سفیده؟... برزو؟... مهندس؟...“ پوزخندی پشت سرم شنیدم. گفتم ”شما تا حالا اینجا کسی رو دیدی مهندس نباشه؟“ با همان حالت اما با معنای جدید گفت: نه. دلم خواست بگویم پس نیش‌ت را ببند. اما فقط گفتم پس. پس با پایان باز؛ با ”جای خالی را با کلمات رکیک مناسب پر کنید.“ با هر چی.
در پیام‌های همدردی هم بیخیال این جلف‌بازی‌ها نشدند و همه را با دکتر فلان و مهندس بهمان فرستادند.
بیخیال اصلا‌. فکرش نمی‌کنم. جز با کَندن و ول‌کردنِ پیوسته کار این جهان مگر پیش می‌رود اصلا؟ جهانِ کلاً گِردِ بدون گوشه. بدون یک کنج دنج، بجز قلب آدم‌ها. تا وقت معلوم. تا تنگ شدن؛ گرفتن؛ مسدود شدن. یا یخ زدن.
حالا باز هم امیدم را بریده‌ام‌‌‌. از لبخند ‌پشت دیوار شیشه‌ایه، از گرمی خانه‌ی دوست، از واژه‌ها، متن‌ها، فنجان‌ها، کوک جعبه‌های موسیقی، و ظاهر شدن اتوبوس، درست سر سوز زمستان. اصلا همه‌ی این‌ها را گفتم که فخر این چند روزِ اخیر را به کائنات بفروشم. که بالاخره موفق شده‌ام نیم ساعت زودتر بزنم بیرون، دستکش و کیسه دستم کنم، و مسیری را که از طی کردنش هی فرار می‌کردم، حالا با جمع کردن تمام زباله‌هایش هی کش بدهم.

Cheers

چطور بالاخره توانستم؟
شاید چون تو خیلی خوب بودی.
خیلی خوب بودی گل‌آرا.
و حالا که نیستی، آدم‌های آنجا هم انگار یک جور مهربان‌تری‌اند. شاید چون احتمال می‌دهند باز کسی شب بخوابد، و صبح در اوج جوانی بیدار نشود.


+++

رگ

سه در چهارِ چندثانیه‌ایِ عزیزم،

من آدم بیخودی شدم. کِی و چطورش را نفهمیدم. فقط می‌دانم عقل مریض جای همه‌ی احساس‌های تمیز را گرفته. آدم با خودش چه کارها که نمی‌کند!

نه اینکه فکر کنی به چطور این‌طور شدنش فکر نکرده باشم. اما خیلی هم خودم را اذیت نکردم. یادم هست که تبعید شده بودم. از هر چیزی که دوست داشتم، به هر چیزی که دوست نداشتم. به جایی که بعد از هشت سال، نه دیگر می‌شناختم و نه می‌فهمیدمش. بی‌ربط و بی‌معنی و خالی و خاکستری و دور... خیلی دور. هرچند من و احتمالا بیشتر اجدادم در آن متولد شده‌ایم، اما حتما یک جای تاریخ می‌لنگد.

مثل وقتی که آدم تا وقتی زنده است، تعلق و راحتی و آرامش و پرواز و تنفس برایش یک معنی‌هایی دارند و وقتی می‌میرد، اعتبار همه‌ی این معانی فرو می‌ریزد. و می‌شود این‌که همه‌ی تجربه‌کنندگان NDE یک جمله‌ی مشترک داشته باشند:

!It feels like home

هر جایی که از جنس تو باشد و حس درک شدن و آمیختگی بدهد، قرار و تعلق آن‌جاست. و غربت هرجای بیرون از آن‌. انگار زیادی ساده است. ولی وقتی در گِل زندگی فرو‌ می‌روی می‌بینی که نیست. وگرنه اواسط بهار دوستم پیام نمی‌داد ”چطوری؟“.

- غریبم.

در زادگاهی که نمی‌شناسمش و نمی‌فهمدم. برایش غیرمعمولم، غیر طبیعی‌ام، دیوانه‌ام و  نامرئی‌ام.

نمی‌دانی. نبودی ببینی چه زمستان سختی را گذرانده بودم‌. و حالا از بهار هم چیزی درنیامده بود. یادم نیست ولی احتمالا روزی هزاربار به خودم گفته بودم کاش شجاعتم را جمع می‌کردم توی کیسه‌ای سر شانم و برمی‌گشتم اصفهان. و سر آن مربع لوسِ سیاهِ  ۱/۵ سانتی با نوادگان یعقوب دست به گریبان می‌شدم. و گهگدار توی سیاهی سحرآمیز چشم‌های پری‌جان غرق می‌شدم و می‌گفتم حالا هرکس دیگر به جای تو بیماری کبدی داشت، به جای اینکه گونه‌هایش صورتی شود، معلوم نبود از کجایش چی بیرون می‌زد.

پیامم را برایش فرستادم. گفتم نفت ریختم پای بائوباب‌ها و ریشه‌ی همه‌شان را خشکاندم. گفته بود پس برگرد. نمی‌توانستم. دیر بود... خیلی دیر. 

سه در چهارِ چند ثانیه‌ای عزیزم،

من همیشه دوست داشتم شریف زندگی کنم. انگار که نشد.

انگار که بند شرافت از هرچیزی که آدم توی ذهنش می‌سازد و توی شعرها و داستان‌ها می‌خواند نازک‌تر است. انگار که تخم بائوباب‌ها غفلتاً توی قلبم ریخته باشد. توی قلب نمی‌شود چیزی ریخت. وگرنه اینجا که  صبح‌ به صبح کارت می‌زنم و بخشی از ماکت کامیابی در زندگی‌ست از این‌چیزها زیاد هست. اینکه با چه معجزه‌ای ازش سردرآوردم از این داستان‌های زرد جالب است که آدم‌های متوهم را دو-سه روز متحول نگه می‌دارد. اینکه یک outsider کوچولوی بی‌پناه، درجایی که هیچ‌کس جز خودش را ندارد، چطور با چالش‌هایش رو به رو می‌شود، شایستگی‌هایش را اثبات می‌کند، در جمع پذیرفته می‌شود، شکلات فروشی و نیمکت و مسیر و کافه و کوچه و باشگاه و کتاب‌فروشی مورد علاقه‌اش را پیدا می‌کند و پوزیشن تأثیر و توسعه می‌گیرد.

و‌ تو‌ می‌دانی دوست نداشتن تمام این زندگی چقدر راحت است، وقتی یک خلأ سرد، جای یک تپش سرخ را در سینه گرفته باشد. چقدر تقلا کردم واقعیت همین یک‌ جمله را نپذیرم. اما اضطرار احتمالا چیزی‌ست که آدم را تسلیم می‌کند.

شکست، پیروزی، تلاش، تنهایی، اندوه، تروما... انگار هیچ مرحله‌ای از زندگی از من آدم بهتری نساخته. انگار به تمام چالش‌های عمرم باخته‌ام. بد.

اما جالب است بدانی که هیچ‌چیزم در هیچ کجای زمان جا نمانده. هیچ حسرتی ندارم. هیچ مقایسه‌ای از پا درم نمی‌آورد. فلج قلبم را نمی‌دانم چکار کنم؛ پس به همان خالق شوخ‌طبع می‌سپارمش. و هرچند افتادن و بخصوص بلندشدن‌های مکرر آدم را بس مستهلک می‌کند، اما همه چیزِ این اکنون را هم یک روز رها می‌کنم و می‌روم. یک روز باز هم از اینجا کنده و ناپدید می‌شوم. باور کن؛ و استثنائاً این‌بار خودم هم باور می‌کنم.

"Easy as a kiss we'll find an answer"

چند ساعته خوندن یکی از دوست داشتنی‌ترین و طولانی‌ترین کتاب‌های زندگیم تموم شده. و همه‌ی این‌ها احتمالا پوچی بعد از چنین پایانیه!

توی تاریکیِ نزدیک به غروب از خواب بیدار شده‌م. دلم برای همه‌ی اونایی که از اینجا رفته‌ن تنگ شده. هیچ‌کدوم از ۳۴تا وی‌پی‌.انم کار نمی‌کنن. گویا سرماخورده‌ام.  مدت قابل توجهیه که ورزش نکردم. کلی چیز شستنی واسه بستن پرونده‌ی زمستون دارم. قدرت بیرون رفتن از خونه رو هم ندارم. دوتا مدرک آکادمیک دارم که کسی نمی‌خوادشون. چندتا مدرک غیر آکادمیک دارم که خودم نمی‌خوامشون. و خاکستر کلی برنامه‌ی نابود شده که گَرد حسرتشون پاک نمی‌شه. یک جوانی از دست رفته هم دارم البته. حوصله‌ی هیچ موجود زنده‌ای رو هم ندارم. در عین حال نمی‌دونم چطور پریشب نه تنها بالغ‌بر ۲۰ نفرو تحمل کردم و تو دهن اکثرشون نزدم، بلکه سه تا پسر ۵ تا ۹ ساله‌ی کافئین‌سرخود دورم آرام گرفتن و به ماجرای چی بودنِ راه شیری گوش دادن. تازه اونی که از همه کوچیکتر بوده و تا چند دقیقه پیش داشته به صورت صوتی کلمات کلیدی‌ای چون خر، گاو، آرمینِ خر و... رو تو گوگل سرچ می‌کرده ازم پرسیده ”اگه یه سیاره بخوره به زمین چی می‌شه؟“  بعد چشم همون آرمینِ خر خورده به عکسای کالوین و هابز و مجبور شدم تک تک ابرهایی که از دهنشون دراومده بوده و مناسب افراد خسته و پیر بوده به انضمام ” دست تخمه‌ایت رو مکرراً به گوشی نزن“ به فارسیِ زیر ۹ سال برای موهای لجوج ترجمه کنم. که خب، انصافاً خیلی راحت‌تر و لذیذتر از دهن به دهن شدن با آدم‌های خدا نکرده بالغه. و یادآوریش باعث می‌شه در حصار تنگ تمام ته‌کشیدگی‌ها برای فردام برنامه داشته باشم.



اینم از گل روی خانم لوته کستنر، نه چون هم‌نام معشوقه‌ی جوانی گوته است، بلکه چون feels so extraordinary.

نستوه

چند شب پیش یک وبلاگ خیلی قدیمی پیدا کردم.

ترکیب ”شب“ و  ”وبلاگ“ و ”پیدا کردن“، حتماً آغاز یک ماجراجویی جذاب است. بجز این یکی البته. چون مرگ مشخصاً، پایان همه‌ی جوییدن‌ها و کاویدن‌‌هاست.

وبلاگ یک‌جورهایی مربوط می‌شد به یکی از آدم‌های بخصوص زندگی‌ام -که مدتی پس از نبودنش در این دنیا با او آشنا شدم. تقریباً این‌طور که یک‌بار توی یک قاب کوچک دیدم‌ش. همین. حتی نتوانستم خوب نگاهش کنم. اما همان سه در چهارِ چند ثانیه‌ای بس بود که دیگر فراموشش نکنم. گاهی فکر می‌کنم بهم می‌گوید دست از سرش بردارم. شاید چون فکر می‌کند وقتی به روح و شعورش فکر می‌کنم، می‌خواهم شرمنده‌اش کنم.  باری جان هم شاهد است که انتظار شرمندگی ندارم. فقط می‌خواهم تا جایی که می‌توانم دوستش بدارم. شرمندگی‌‌ آدم‌ها واقعا به چه کار می‌آید؟! جز رنج از پی رنج؟ چه این‌که کش و قوس و نقطه‌های ”شرمندگی“ در خود من تعریف می‌شوند. وگرنه پیش از این‌ها و بیش از این‌ها می‌توانستم به او نزدیک شوم. اما نشدم. نمی‌شوم. احتمالاً حریم آدم‌ها را می‌فهمم. می‌فهمم که نیرویی چون دافعه‌ی آهنربا از او و همه‌ی هم‌مسلک‌هایش به سویم ساطع است.  اما چه ملالی؟ که شاید سهمم  از ”جام می“ زندگی همین بوده. و چه گِله‌ای؟ که حتماً ظرفم همین‌‌قدر بوده. و بدتر؛ هم اویم که فهمی از این ”کِلک خیال‌انگیز“ نمی‌کند.

بااین‌حال... سه در چهارِ  چند ثانیه‌ایِ عزیز،

من از نیاکانم شنیده‌ام که داغ لقمه تا چهل است! و البته که چشم‌های عمیق تو لقمه نبود. سراپای زندگی بود. زندگی‌ای که انگار مدت‌هاست ریسمانش را رها کرده‌ام. اما گاهی در بعضی برخوردهایم، از آدم‌های غریب حرف‌های عجیبی شنیده‌ام:

-"You're meant to survive"

که خزعبل خالص است. و البته که باورش می‌کنم. چرا که حاصل ضرب نخواستن زنده‌گی و احتمال ترانزیت طبیعی، همواره مقداری ثابت است.

اما نترس. من می‌دانم سپرانداختن، رسم آسودگی نیست. می‌دانم که تسلیم شدگان بی‌امانند. پس می‌مانم. و‌ خودم یا غبارم را به ته تمام ماجراها می‌رسانم. باور کن. هرچند خودم نمی‌کنم.

فقط می‌ماند تو و نقش خیال و میراث چشمانت، که آن‌ هم ”مترس ای باغبان از گل . که می‌بینم؛ نمی‌چینم.“


Dear Spontaneous

چون که خراب و آش و لاش و تون به تون و اشکی، با التماس و غلط کردم، اومدم که خودت یه جوری قضیه رو رفع و رجوع کنی. دیدی که من هیچ بلد نیستم و بی وقفه سوتی می‌دم. امید یادگرفتنم هم نیست. بذار اینو یاد نگرفته از دنیا برم ولی مسئله خودش همین‌طوری خود به خود درست بشه. که البته ”خود به خود“ نام دیگر توست. می‌دونی که. چون مثل این‌که دقیقا همون‌جایی هستی که فوتون خودش همین‌طوری بیخودی می‌ریخت بیرون. یا اونجا که کریِن نوشته بود ”الکترون تصمیم می‌گیرد...“. یا اون جا که -هایزنبرگ- وسط راه‌رو حیرون موند.‌ چند روز پیش از پشت در قد بلندی کردم دیدم هنوز همون‌جا حیرونه. خب منم می‌دونم حتما یه جایی یه توضیحی هست... .
به هرحال. خواب بیدار بودم که دیدم باید چیزایی که بدست میارم رو‌ بنویسم یک طرف؛ چیزایی هم که از دست می‌دم یک طرف. از غالب شدن هر کدوم از دو طرف هم مثل دویدن مارمولک می‌ترسم. فقط امیدوارم تهش این‌طور نشه که بپرسم بچسبم یا ول کنم؟ بگه: به خدا توکل کن! من اگر همچین کارای مهمی رو بلد بودم که الان به جای درجا زدن بین صفر و ۰/۱، داشتم چون بزغی و صعوه‌ای بر روی آب می‌رفتم و چو مگسی و زغنی در هوا می‌پریدم. تو رو خدا گردن بذار یه کاری کن تهش دوباره من نمونم و اون یه کروموزوم اضافه‌م... .
جای خوش‌مزه‌ و کم نمکش هم اینه که یه جنگ صدساله‌ی دیگه تموم شده. یعنی تو این فقره عقل و دلم مثل ظرفای مغز تو کله پزی انقدر از رو هم رد شدن و مثل سوپ سرماخوردگی میکس شدن که واقعا الان قابل تشخیص نیست کدوم به کدومه و کی داره اینو افاضه می‌فرماید که؛ دیدی ته اونی که از لج سیستم دفاعی زندگی رو ارز رایجت حک کرده بودی که توش تراست داری هیچی نبود؟ دیدی چشمتو رو ابرای باران‌زا بستی، تو برهوتِ ناگهان باز کردی؟ دیدی وسط چله‌ی تابستون، به پاییز نرسیده، تار موهات زرد شد سفید شد ریخت رو زمین گفت خِش؟ اصن یادت هست چی شد چرا شد؟
بعدم حالا اصلا هرچی. شما که هیچ برگی به زمین نمیفته مگر اینکه خبرشو داری؛ هیچ دهنی صاف نمی‌شه مگر در جریانی؛ هیچ‌سری به سنگ نمی‌خوره، مگر خودت کوبیده باشی؛ هیچ‌کس هیچی رو نمی‌فهمه مگر روح‌اینا رو شخصاً نفرستاده باشی سروقتش، خب... ”ما هم آدمیم؛ دوست داریم بفهمیم.“
راستی خوبیش اینه وقتی می‌گم روح، لازم نیست ابهام زدایی کنم که منظورم، بتشیبا و سِر نیکلاسِ بی سر نیست. کلا از مهم‌ترین خوبیات اینه که آدم گره نمی‌خوره سر رسوندن منظورش بهت. مثلا اینطوری: انت الذی لازم نیست هیچیو بهت توضیح بدی. انا الذی چل بار همه چیو به چشم نشون دادی تهش دوباره همون غلط تاریخی رو به اشکال مدرن و پست مدرن تکرار می‌کنم... ‌.
ولی فکر کن حتی تو هم نبودی که آدم هیچی نگه و خودت تا تهش بری. چی می‌شد؟ کنه کلمه عقیم می‌شد حس می‌کنم!



+ با تصرف و تلخیص
   که یادم بمونه هم خودش رفع و رجوعش کرد. هم یادم داد.