- /ضمیر
- ۵ نظر
چی باعث میشه «بذار» رو با ز بنویسید؟
همونچیزی که براش عجیب نیست یه جمله با کسره تموم بشه؟!
چی باعث میشه «بذار» رو با ز بنویسید؟
همونچیزی که براش عجیب نیست یه جمله با کسره تموم بشه؟!
دوشنبه- ۲۱ خرداد ۱۴۰۳
برگشتهم. از ساختن نقطهای که هم میتونه یه شروع شگفتانگیز باشه، و هم یه سکون وحشتناک. و از یه سفر ۱۰ روزه که هیچکس نمیدونست کجام و چکار میکنم. از ماجرایی که یا یک چیزهایی رو واقعا کوبیده تو صورتم، یا فقط فکر میکنم که کوبیده باشه!
برگشتهم و تنهام. تنهایی خالص. که نمیدونم از بالاخره داشتنش باید با جیغ و شلنگتخته بالای ابرها به وجد اومده باشم، یا به عنوان یک فاصلهی مشدد از آدمهای نزدیک زندگیم غمگینش باشم.
صبح چشمام رو باز کردم و با خرق عادتِ زیر آواز زدن و بلند بلند فکر کردن، دلم خواست سکوتِ فراهم شده رو با تمام توانم گرامی بدارم! دلم خواست بفهمم الان به فنای عمیق ابدی رفتهم، یا نزدیک است که رستگار شوم؟! نمیدونم. و ندونستن، ترس به ارث رسیده از غار نئاندرتالهاست. یعنی منظورم اینه که خیلی ترسه.
ولی ایمان به بدترین آدمِ جهان بودن منو رها نمیکنه لوتوس عزیزم. راستشو بخوای من حوصلهی آدمهایی مثل تو و الف رو واقعا کم دارم. که خیلی از خودخوشحال و سلف لاو و جهان زیر پای من است و این حرفایید و خیلی دریلِ همسایه بالاییِ اولِ صبحِ جمعه است وقتی میخواید به دیگران هم انتقالش بدید. الان هم یک حالتیام که شماها که هیچ، با مهدیس هم حتی میل سخنم نیست.
ولی خودم دیروز سر ظهر زنگ زدم به ج، آسمون و ریسمون رو به هم بافتم و به غایت مزخرف گفتم. تا بالاخره با شرح یه صحنهای از سریال بوجک، یه بغض تیز موفق شد نفَسمو ببُره و رها کنم. همین الانم میگم از همهی واژهها و کلمات عالم خستهام. یک جور شرحهشرحهای هم خستهام. ولی همین متن ممکنه انقدر طولانی بشه که غافله بر گِل برود. به ندرت دلم برای چیزی یا کسی تنگ میشه. ولی الان دلم برای کسی تنگ شده که از کنارش نبودن واقعا حس راحت و خوبی دارم. دیشب حدود ساعت ۱ شب رسیدم خونه. و تا تنم با تخت مماس شد، دلم برای وسط بیابون و کیسهخواب و تو سرما گرما بودن تنگ شد. انگار نه انگار تمام مسیر خونه رو ثانیهشماری میکردم برای این لحظهی مماس شدن و بالاخره زیر یه سقف قرار گرفتن.
پس فعلا که هیچی. در مقام حیرانیام. به رونوشت جناب دوباتن. و در تمنا و آرزوی مقام آسیابم. به امضای کاشف (ابویزید طیفور بن عیسی بن آدم بن سروشان بسطامی): مقام درشت گرفتن، و نرم پس دادن!
خوشحالی عجیبی داشتم. و به هرحال نتوانستم سنگینمداری کنم. آخرش رفتم و بی مقدمه به دوستم گفتم فرصتی که بردی، آرزوی به گوربردهی خیلیهاست. وانگهی Don't waste it!
راستش یاد یک جایی از یک فیلم افتادم که جملهی آخر را گفتم. In time فکر کنم:
مرد صبح بیدار شد و دید غریبهی متمول همهی زمانش را بهش بخشیده، جز چند دقیقهی لازم برای رسیدن به بالای پل! و روی پنجرهی رو به رودخانه نوشته: Don't waste my time
اما به نظرم هیچکس وقت آدم را هدر نمیدهد. همهی آدمها درست به جا و در نوبت خودشان وارد میشوند و یک سرنخ تازه از دور گردنت به دستت میدهند، که میتوانی آن را بکِشی و بمیری، یا باز کنی و از کشف نفسهای نکشیده در حیرت شوی.
به دوستم گفتم همهی سناریوهایی که رنجیدههای جهان نوشتند و چارهای جز چال کردنشان نیافتند، لای زرورق استریل افتاده دستت. راستش اینطورها که نگفتم. مستقیم و بیابهام هستهی حرفم را شکستم و دانهاش را گذاشتم کف دستش!
ولی نمیدانم چه دردی بود که وسط پیامها ناگهان دیدم دارم هق میزنم و حواسم نیست. درست مثل همان ساعت اول. انگار نه انگار این همه زمان گذشته. انگار نه انگار این وسط حتی از کسانی خوشم آمده. هرچند معدود، کم، کوتاه. انگار نه انگار اصلا دیگر طرف را نمیشناسم. نمیدانم چه کسیست. درکش نمیکنم و هرچقدر هم فکر کنم نخواهم فهمیدش. که البته حتی نمیتوانم فکر کنم. حسی نمیتوانم داشته باشم. و اصلا خودم، فرسنگها با خودِ آن لحظهها دور و غریبهام.
اما عجیب است که هرکار میکنی تهش میبینی ”هنوز وصلهی دل، دو سه بخیه کار دارد“
و همین به اندازهی کافی زیباست. کامل است.
وگرنه فکر کن، کن فیکون میشدی و بعد از مدتی همان که بودی، بودی. و هرچه نبودی، همچنان نشده بودی.
رنج باید آدم را پُر، و پررو کند.
و به جای اینکه زیباترین آن ِ انسانی را از ترس ربوده شدن، از خانه بردن و کشتن و در هفت کفنِ انکار پیچیدن، باید بگذاریش روی سرت و حق حق کنی.
هرکس نترسید برد، و هرکه ترسید پوسید.
من خودم از فکر دیگران میترسیدم. از طفلکی و خالی و جورهای ناسالم دیگر به نظر رسیدن. از لوث بودنِ پیشاپیش همه چیز میترسیدم.
میترسیدم که میترسیدم، به درک. حالا که نمیترسم:
”من یک روزِ نسبتاً سرد زمستان، دقیقا اول اسفند، حدود ساعت ۴ ربع کم بعد ازظهر، زیر سقف تالار اصلی کاخ چهلستون اصفهان، عاشق شدم.“
در یک لحظه. و تا امروز، بی هیچ حسرتی، عاشق منِ آن لحظهام ماندهام.
زیبا بودم و کامل. بیپروا و پرنقص. پرشور و ناشی. زنده و آسیبپذیر. درست همانی که باید میبودم.